loading...
عشقهای زندانی Prisoners of Love
سجاد باباجانی بازدید : 20 چهارشنبه 30 مرداد 1392 نظرات (0)

 

بهترین بوسه ی عشق: توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجله های مُدی که زنم همیشه می خرید نگاه می کردم … چه مانکن هایی !!! چقدر زیبا ، چقدر شکیل و تمنا برانگیز…

زیبا ، … زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق بود ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد ؛ از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد ، از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود … زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم !… گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت : نگاه کن ! این گل ها اصلا شبیه رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام ؛ من عاشق عطر و بوی رز هستم ، جوان ، نورسته ، خوشبو و با طراوت ! گل های شمعدانی هرگز به زیبایی و شادابی آنها نیستند ، اما می دانی تفاوتشان چیست ؟ بعد بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت : اینجا ! تفاوت اینجاست ، در ریشه هایی که توی خاک دارند … رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند ولی این شمعدانی ها ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند ؛ سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند. چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت. بلند شدن ، کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم. این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم.رفتنی: گفت : دارم میمیرم ! گفتم : دکتر دیگه ای ؟!؟! خارج از کشور ؟ گفت : نه ! همه اتفاق نظر دارن ، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد … گفتم : خدا کریمه ، ایشالله که بهت سلامتی میده ! با تعجب نگاه کرد و گفت : یعنی اگه من بمیرم ، خدا کریم نیست ؟ گفتم : راست میگی ، حالا سوالت چیه ؟ گفت : من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم ! به خودم گفتم “تا کی منتظر مرگ باشم ؟” ؛ خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم ؛ خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد ؛ با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن ! آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه … سرتو درد نیارم ، من کار میکردم اما حرص نداشتم ؛ بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ، ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم ، گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب و کتاب کنم کمک میکردم ، مثل پیرمردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم … الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد ولی حالا سوالم اینه که من فقط به خاطر مرگ خوب شدم ؟؟؟ آیا خدا این خوب شدن رو قبول میکنه ؟ گفتم : آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه … آروم آروم خداحافظی کرد و همینجوری که داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری ؟ گفت : معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز ! با تعجب گفتم : مگه بیماریت چیه ؟ گفت: بیمار نیستم ! هم کفرم داشت درمیومد و هم از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم ، گفتم : پس چی ؟ گفت : فهمیدم مردنیَم … رفتم دکتر گفتم میتونید کاری کنید که من نمیرم ؟ گفتن : نه ! گفتم : خارج چی ؟ و باز گفتن : نه ! خلاصه ما رفتنی هستیم کِیِش فرقی داره مگه ؟ و با لبخندی رفت …

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 25
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 25
  • بازدید ماه : 25
  • بازدید سال : 31
  • بازدید کلی : 931